دليل
انگار آدم گاه ی وقتها یادش می رود از کجا شروع کرده
انگار دلیلی برای بودنش در نقطه ای که ایستاده پیدا نمی کند
به هر دری میزند
دنبال هر بهانه ای می گردد
آدم ها را مرور می کند
لحظه ها را می کاود
اما...
نیست.
گاه ی دوست دارد فقط بنشیند و سراپا گوش شود
شاید ردی از آنچه می جوید را در سخنی یا کلامی بیابد
گاه ی به نگاهی بسنده می کند
و گاه روزنه ای را می جوید تا راه به سوی نور پیدا کند.
...
قلب دیگر طاقت این حجم از فشار را ندارد
دل دیگر پذیرای مهر و عطوفتی نیست
و عقل
دیگر هرگز حقیقت زیستی اینچنین را درک نمی کند.
به سرانجام می اندیشم
و به لحظه هایی که حیف می شوند
خود را در آینه جستجو میکنم
چقدر زود گذشت ...
پ ن : بهار آمدنی غم گسار آمدنی ست ...
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم دی ۱۴۰۰ ساعت توسط مریم
|