یه روز نه خوب!
امروز با صدای بلند همسر که داشت کارای سفر رو پی گیری میکرد بیدار شدم ...
به من گفت چرا بیدار شدی ؟ مگه هنوز کار داری؟
گفتم نه!
گفت بخواب زوده حالا ...
و من از خدا خواسته و بعد از چند روز کار سخت
واقعا سخت
انگار که سالهاست نخوابیدم، دوباره خوابیدم...
.
.
.
چند ساعت بعد توی آشپزخونه درحال تدارک صبحانه بودم
که صدای بلندی من رو متوجه خودش کرد...
خنده بود یا گریه؟ هنوز نمیدونستم ...
صدای همسرم بود
به اتاق رفتم
سرشو توی دستهاش گرفته بود و با صدای بلند گریه می کرد
چی شده؟ ؛ من پرسیدم
چی شده بابا؟ پسرم پرسید
چی شده؟ بازهم من پرسیدم
سرشو بالا آورد
صورتش از اشک خیس شده بود و هنوز گریه می کرد...
باز هم پرسیدم : چی شده؟
با صدای پر از درد گفت : حاج حسن رشیدی از دنیا رفت
با دستم اشکهاشو پاک کردم و گفتم : آخی... خدا رحمتش کنه.
می شناختمش....اما نه مثل همسرم .
بسیار مهربان و صادق بود
چند بار دیده بودمش و
محبت واقعی ش به امام حسین را حس کرده بودم
روحش شاد؛ مطمئن بودم جاش خوبه.
من فقط به این فکر می کردم که الان پیش امام حسینه
الان شاید امیرالمومنین علیه السلام رو دیده
و فقط از خوشی حس این دیدار اشک می ریختم
اما شاید به اندازه همسرم دردِ نبودِ او رو حس نمی کردم
گذشت....
تا شب😐
از یکی از مشتری ها پیام اومد که ناراضی بود
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود
اولین بار بود و برام قابل قبول نبود
و قابل قبول نیست انگار
دلیلشو پرسیدم
و باز هم انگارتر حق با من بود
ولی از نارضایتی او من هم ناراضی هستم
الان من هم مثل همسرم ناراحتم... بی انرژی ... و بی حوصله ...
...
پ ن : یه بار سس خردل ملایم خریده بودیم و من واژه ی ملایم رو یادم نمی اومد و به پسرم گفتم سس خردل نه تند رو بیار🙃
حالا دلم خواست امروز رو یه روز ِِ نه خوب ، نامگذاری کنم!